سرنوشت
انگار که نفرین شده ام به چه گناهی نمیدانم سرنوشت برایم بازی ها دارد با دل خسته من اسیر نفس اوشدم و چه آسان تحقیرم میکند سردرد امانم نمی دهد چشمانم به سیاهی میرود همه جا تاریک است خاک مرده بر سرایم ریخته اند ندیدن را از یاد برده ام شادی با من غریبه است و چه دورمی بینمش سکوت مطلق دست نیافتنی میماند اما دلم عجیب سنگین است حال میتوان گریست نه؟؟؟ صدای سکوت است که می آید و من تنها نشسته ام با بغضی در سینه ام توان شکستن ندارم شاید هم نمی خواهم بشکنمش مدتهاست که با من است دامنی میجستم که شانه های او ها های اشک ریزم می خواستم آنجا سر در پناهم باشد و گریه سردهم اما افسوس اشکهایم انگار خریداری ندارد و ظلمت شب است که بر خانه ام حکم میراند کور سوی امیدی میبینم یا که شاید توهمی بیش نیست دنیا با من غریبه است وشب سهم من است از تمام روشنایی ها کس نداند کسی نداند که چقدر غمگینم کس نداند که دلم پر خون است کس نداند که دلم سوخته است کس نداند که ندارم یاوری کس نداند که ندارم همدمی روزها از پی هم میگذرند کس نداند که نخواهم زندگی / زندگی بی تو برایم درد است هر دردش چون نیزه ای بر قلب من هر دمش چون شعله ای بر جان من زندگی بی تو برایم سخت است زندگی بی تو برایم درد است تیرگی را دوباره احساس خواهیم کرد سیاهی و ظلمات دوباره خواهند آمد شب ظلمت را چگونه به صبح خواهیم رساند حتی ستاره ای در آسمان پدیدار نیست کوچکترین روشنایی هم قدرت و جراتی برای نمایان شدن ندارند ترس و دلهره بر شهر حکمفرماست صداهای خاموش گشته زبانهای بسته و چشمهای نابینا دیگر چیزی برای ما نمانده چطور باید گذراند تا شاید روشنایی دوباره پدیدار شو
یکشنبه 8 آبان 1390 - 7:04:17 PM