negar nazi(nashmali atefe raha raha2 mahsa mahnaz shirin aram adrina sarina setare sheyton

× شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم دارم برات نامه می نویسم. آخر

آدرس وبلاگ من

nagar.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/0mh

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

با احساس موندن به من جون بده...

قیافه ی بی روحم رو تو آینه نگاه میکنم . یه دست میکشم به موهامو با بی حوصلگی جمعشون میکنم...
صدای بسته شدن در رو میشنوم.میدونم سعید اومده ولی حتی حوصله ی اون رو هم ندارم . دراز میکشم رو تخت و سعی میکنم به خودم امید بدم... سعی میکنم آروم باشم و به نبودش حتی فکر نکنم...!
سعید تکیه میده به در اتاق و زل میزنه به من! به یه زن خسته و غمگین که نگاه کردنش هیچ هیجانی نداره!!!
کنارم میشینه و دستم رو میگیره و میگه : بهار همه چی درست میشه غصه نخور!!! نگاهش میکنم و میگم : خسته ام ... دیگه تحمل ندارم...چشمام رو میبندم قطره های اشک از بین چشمای بسته م سر میخوره لای موهام...لبهاش رو میزاره رو پیشونیم و قطره اشکی که از چشماش سرازیر میشه و روی صورتم غلط میخوره بهم جرات حرف زدن میده ... درحالی که چشمامو بستم و اشک میریزم میگم : انقدر از این دنیا از این زندگی خسته ام که دوست داشتم الان جای بابا روی اون تخت بودم دوست داشتم خدا جونم رو میگرفت و راحتم میکرد... من چه گناهی مرتکب شدم که سزاش این همه سختیه؟ آخه مگه یه آدم چقدر میتونه تحمل کنه؟ من بریدم سعید دیگه نمیتونم!!!
سعید سرش رو بالا میاره و در حالی که سعی میکنه مانع ریزش اشکم بشه میگه :
بهار چطور میتونی این حرفارو بزنی؟ تو به مینا فکر نمیکنی؟ به اینکه عزیزترین موجود روی زمین برای مینا تویی؟ چطور آرزوی مرگ میکنی وقتی یه بچه به خاطر تو زنده ست؟ هنوز که چیزی نشده! انشا... بابا هم خوب میشه بهت حق میدم که انقدر عصبی و ناراحت باشی ولی هیچ وقت آرزوی مرگ نکن حداقل به خاطر مینا مگه خودت همیشه نمیگفتی نباید تو کار خدا دخالت کرد؟ چرا داری ناشکری میکنی؟ هنوز که چیزی نشده بابا الان به دعای ما احتیاج داره نه اشکامون...
سرم رو تو بغلش میگیره و سعی میکنه آرومم کنه ... ولی انگار احساس یاسی رو که من دارم با هیچ حس دیگه ای نمیشه خنثی کرد...

خدایا سه چیز را از بندگانت دریغ مکن... سلامتی...صبر...امید

پی نوشت 1: دیر شد؟! ببخشید فکر کنم دلیلش رو متوجه شده باشید!
پی نوشت 2: این روزها تنها شریک زندگیه من یه حس پوچ و تو خالیه... دوست ندارم غمگین باشم و بزرگترین دلیلم غم سعید... وقتی میبینم از اینکه من غمگینم اون هم ناراحته عذاب وجدان میگیرم ولی هر چی سعی میکنم نقش یه زن امیدوار و شاد رو بازی کنم فایده نداره... سعید من ، من رو برای کم و کاستی هام ببخش!

پی نوشت ۳: دلم براتون خیلی تنگ شده بود اومدم یه سر بزنم و از اوضاع اینروزا بنویسم ولی حوصله نوشتن نداشتم .جواب کامنت هارو در اولین فرصت میدم ممنون که به یادم بودید.

یه حرفی بزن
نگاه کن به من
دارم خسته میشم
جوابم بده...
نزار کم بشم
نخواه گم بشم
یا حرف و حدیثای
مردم بشم...
با احساس موندن
به من جون بده
نجاتم از این حال ویرون بده!
نزار دق کنم
خسته شم
بشکنم
ببین چشممو
عاشقت این منم!
نگو دیر و دوره
نگو بی منی!
داری با سکوتت منو میشکنی
نزار آرزوهام هدرشه همین
منم دل دارم میشکنه پس ببین
از اون صبر ما مونده یک تار مو
به جز حرف رفتن
یه چیزی بگو
به چشمام نگاه کن
پر از خواهشه
همه خواهشم از تو آرامشه!!!