×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

دفترعشق براي عشقم

× شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم دارم برات نامه می نویسم. آخر
×

آدرس وبلاگ من

nagar.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/0mh

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

غريب

با خودم رهسپار راهی بودم دراز؛ به  بلندای یک عمر.هر سالش که می گذشت، با جشنی ،غم پایانش را به سرور می نشستم !! و با یک ماهی اسیر که دیر یا زود قاتلش می شدم، یک گام جدید،اما لرزان ؛ به پایانش بر میداشتم !! یکنفس این راه را می پیمودم ،دراین مسیر و در پایان هر گام به خواب می رفتم وبا ورود به گام جدید ؛بیداری من باز به خواب می رفت !!!

گاه روئایم پایان بیداری من بود....و با نفسی تازه ، از اینکه حس تلخکامی روزگار دیگران فقط روئایی بوده است ...دوباره خود را به دست خواب می سپردم!!!

پایان سال بود و فقط چند روز مانده بود به لحظه تحویل سال ؛همه جوره تدارک ورود به این روز را دیده بودم!!من بودم وهیاهوی مردمی که برای ورود به این جشن سنگ تمام گذاشته بودند...مردمی که در میان این انبوه آدم، خود را گم کرده بودند!! و حتی صدایشان هم به گوش خودشان نمی رسید....گاه فقط با برخورد تنه عابران بر تن نحیف خود متوجه فرار این آدم ها  می شدم ، چه جسورانه در حال فرار از خود بودن!!! هرکس کوله باری فراهم دیده بود واز سنگینی بار خریدش به نفس نفس افتاده بود،خواب ؛غفلت ؛ دوری از خود؛ سنگین ترین کوله بار هموطنانم بود!!!

می دیدم وکاش هرگز ندیده بودم ...دخترکی جوان را که دست پدر پیر نا بینایش را در دست گرفته بود واز میان انبوه جمعیت می گذشت،تا جایی که در جمعیت گم می شد ...دختری که چشمان بابایش بود .از حال و هوای هموطنانش برای بابای پیرش قصه ها می گفت  :

بابا: اینجا دختری هست هم سن و سال من؛دستانش را در میان دستان پدر ومادر گره زده است ..با ذوقی بی مثال به خرید های شب عیدش دلخوش است؛گویی دنیا را برای او ساخته اند ...چقدر از ته دل می خندد..نگاه او به نگاه مادرش آمیخته است ...با غم وگرسنگی قهرکرده  است درست برعکس من!!!!!

بابا : اینجا پدری هست که انبوهی از شیرینی را به دوش می کشد..شاید شیرینی فروش است ...اما، نه !! بچه هایش اطراف او حلقه زده اند و از مهمان های عید شان می گویند...عجب رسمی است ،همه جمع می شوند وخنده کنان این همه شیرینی را می بلعند؟؟ آه اون یکی  ،وسطی را می گویم، از همه خوشمزه تر است ،نصیب که خواهد شد نمیدانم ؛ برم جلو بپرسم؟؟ نه نه !! الان فکر می کنند من هر گز شیرینی نخوردم ؛ نه ،اصلا فکر می کنند من گدا هستم!!! پس نمیرم ....

بابا: دورتر زنی هست که در پشت ویترین البسه ، با اشاره انگشتان ،مدل و رنگ لباسهای زر بافت را به دختر جوانش نشان می دهد ...دختری که لباسهای تنش آرزوی چند ساله ای است که همراه خیال من است ...به گمانم این همان دختر قصه ای است که بارها مادرم برایم گفته است ...درست شبیه خودش، زیبا رو..قد کشیده ...چشم ها درشت و گیسوان بلند...نه قهرمان قصه مادر من سالها پیش مرده است ..اینکه زنده است!! برم از مادرم بپرسم!! وای خدای من، مادر که زیر خروارها خاک است....چه بی حواس شده ام من!!!!

بابا مواظب باش !!اینجا ماهی فروشی است؛جایی که ماهی های قرمز سفره هفت سین را می فروشند...پدر:چرا این ماهی ها زود می میرن؟!مگر اینها جانشان را دوست ندارند؟!پدر ده روز، عمر کمی است؟!چرا عمر زیبایی ها کم است؟!!چرا فروشنده ماهی ها به ما نگاه نمیکند؟! پدر، با اشاره چیزی به ما می گوید!! فهمیدم میگوید ؛ زودتر برید مزاحم کسب من نشوید!! ولی دارم می بینم آن ماهی !! آن ماهی قرمز به من زل زده است! پدرماهی  نمیداند سفره هفت سین ما  جایی برای او ندارد؟؟!!!

پدر حرف بزن ؛چیزی بگو ؛!!!من خوابم یا بیدار ؟؟پدر؛ سال تحویل شد؟؟عید نزدیک است؟؟مهمانهای ما هم خواهند آمد؟؟

دخترم: صبور باش!!تو بیداری ؛تو خواب نیستی؛ تو همه را می بینی ؛ ولی هیچ کس من وتورا نمی بیند؛دخترم ما گم شده ی این روزها هستیم !!هیچ کس مارا پیدا نخواهد کرد !!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم اسفند 1389ساعت 13:10  توسط بهرام |  28 نظر

غربت را می گویم؛ شادی اش ، قدر یک  حباب نگران، کنار رودی سرگردان بوده است!نمی دانم با او خویشاوندی داشته ای یا نه ؟! کجا؟در سرزمین مادری!!جایی که از خاکش سر بر داشته ای وقرار است ذرات وجودت بر این خاک عزیز افزوده گردد!! بر تو چه گذشته است ؟! که اینچنین بی پروا بر همسفرانت می تازی ؟آنهایی که دوستشان داشتی و در روزگار کودکی ات با عشق به آنها بالا وپایین می پریدی!!

شاید مشکل از ندانستن باشد، یانه !شاید هم از زیاد دانستن وزیاد فهمیدن است!!گفتم "دانستن" و "فهمیدن" واژه هایی به غربت من!!که اولی در فضا سرگردان است ودومی در لابه لای کتاب ها خودش را گم کرده است....! تا به کی درحسرت این واژه ها باید گرد وخاک فضای کتابخانه ها را زدود، من هم نمی دانم !!

فقط می دانم آنچه برایم باقی مانده است،پیام نغز حکایت های سعدی ومولاناست که فریادشان هنوز بر پهنای گیتی طنین انداز است که :غصه ها هم خواهد رفت ونه تو می مانی ،نه اندوه ونه هیچ یک از مردم این آبادی.......!!!!

از حافظ وفردوسی نگفتم ، میدانی چرا؟ چون میراث دار آنها من نیستم ،من با آنها بیگانه ام ،آنها عشق را وهویت را فریاد می کردند ...اینجا عشق وهویت گم شده است...اینجا شعر حافظ را به فال کولیان دوره گرد اندازه می گیرند...اینجا عشق به حراج گذاشته شده است حتی از نسیه دادن آن هم دریغ نمی ورزند....اینجا قدر مردمانش به جو اندازه گرفته می شود...اینجا نقش رستم وسهراب وبیستون وتخت جمشید هم رنگ بی رنگی به خود گرفته است....اینجا زلالی آب مرده است وچشمها هم در تشیع خواب پیشقدم شده اند...ترس هدیه شهر پر آشوب من است... جایی که آب از آب،مژه از پلک،پلک ازچشم وچشم  هم  از خواب می ترسد!!!شب است و ماه می تابد ستاره نقره می پاشد و گنجشک بر لبان هوس انگیز زنبق می زند بوسه ، من اما سرد و خاموشم .....خداوندا  خداوندا!!!

اینجا باید انتخاب کرد بین ماندن ورفتن...یا رفت وشهر را در سکوتش تنها گذاشت ویا ماند وبه امید سایه ای مهمان خورشید شد! !!نمی دانم شاید پاسخ ما را سالها پیش شهریار عزیز داده باشد ،آنجا که ابتهاج(سایه) در سوگ ورثای نیما خطاب به شهریار غزلی با مطلع  �با من بی کس تنها شده یارا تو بمان...�می نویسد. وشهریارچه زیبا پاسخ ما وابتهاج(سایه)را داده است:

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟

دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟

بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟

ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه؟

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه؟

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟

چهارشنبه 4 آبان 1390 - 8:11:38 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


alo


...


age mikhai biyai porofail negar


darbareye negar nazi


بروازپیشم


خوش به حال آسمون


می خوام تنها باشم...


فراموش می کنم


بی معرفت


(تنها نشوی).


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

98760 بازدید

51 بازدید امروز

11 بازدید دیروز

99 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements